یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸

ما، ضحاک و مارهای روی دوشش

باور بفرمائید آن‌چه که این روزها بر ما و سرزمین مادری‌مان می گذرد اصلا روایت و حکایت غریبی نیست. سالهاست که گوش ما و پدرانمان آشناست با آواز نقالانی که داستانهایی این چنین برایمان روایت کرده اند. اگر که نه، کافیست فقط و تنها فقط همتی کنی و برگ برگ کتاب سترگ حکیم توس را ورق بزنی، تا از آغاز تا به انجام قصه پرغصه ای را که حالا دارند برایمان تعریف می کنند به نظاره بنشینی.
قصه ضحاک و مارهای روی دوشش، روایتی نیست که هیچ ایرانی تباری نشنیده باشد یا که خود از روی نامه‌ی شاهانه نخوانده باشد. فردوسی انگار برای نگارش این سند تاریخی، نشسته است روبه روی جام جهان نما و از آن دور دستهای تاریخ خیره شده است به ما و روزگاری که سخت بر ما می گذرد. بله. تاریخ همواره تکرار می شود!

"جمشيد پس از سيصد و پنجاه سال دادگري و فرمانروايي بر ملك ايران راه دوري از خداوند را پي گرفت و ادعاي خدايي كرد. بدين سبب تمام بزرگان و نيكمردان از پيرامون او دور گشتند. در همان زمان، جواني به نام ضحاك در گوشه ای از سرزمین وی رشد مي كند كه سرنوشتش ايران را آبستن حوادث تازه اي مي كند. ضحاك كه از نيكي و مهر بي بهره بود به روزگار خويش ادامه مي داد كه روزي ابليس به چهره مردي نيك خواه بر وي پديد آمد. ابليس به نيرنگ سخناني بسيار نغز در ستايش ضحاك گفت:
فراوان سخن گفت زيبا و نغز‎/ جوان را زدانش تهي بود مغز.
ابليس در ادامه گفت كه سخنان و افكار بسياري بر دل دارد كه كسي جز او صاحب آن نيست. ضحاك بسيار خوشحال گشت و به او گفت همه را برگوي. ابليس شرط كرد كه پيش از هر چيز سوگند بخوري سخنانم را به كسي نگويي و بدان كردار باشي. ضحاك نيز پذيرفت. ابليس ضحاك خام انديش را گفت در اين آبادي كسي جز تو سزاوار كدخدايي نيست چرا بايد پدر پيرت مالك همه چيز باشد و تو بي چيز باشي:
بگير اين سرمايه در گاه اوي‎/ ترا زيبد اندر جهان جاي او.
ضحاك سخنان او را كه شنيد به فكر فرو رفت و سپس گفت اين سزاوار نيست و از مردي دور است، سخني ديگر بگوي. ابليس مزورانه گفت تو سوگند خوردي، اگر تو از سوگندت سرباز زني همچنان خوار خواهي بود و پدرت ارجمند. ضحاك كه تازي (عرب) بود در دام ابليس افتاد و سخن او را به جان خريد. پس گفت راه چاره را به من نشان بده. ابليس گفت راه چاره با من، تو تنها خموش باش و بنگر. مرداس، سرور اعراب، پدر ضحاك كه مردي يزدان پرست بود باغي داشت كه شب ها بدون چراغ به آن جا مي رفت تا نيايش ايزد يكتا را به انجام آورد. در ميانه باغ چاهي ژرف بود. ابليس بد كردار روي دهانه چاه را با خار و پوشال پوشاند تا ديده نشود. مرداس شب هنگام به رسم هميشه به باغ شد براي پرستش پروردگار. به حيله ابليس چاه را نديد و درون آن چاه ژرف افتاد. ضحاك بدسرشت شاهد بود به كمك پدر نشتافت.
چنان بدكنش شوخ فرزند اوي‎/ نجستاز ره شرم پيوند اوي.
تمام دانايان گفته اند كه اگر فرزند بدسرشت باشد بر خون پدر نيز چشم دارد:
فرومايه ضحاك بيدادگر‎/ بدين چاره بگرفت گاه پدر
پس از مرگ ناجوانمردانه مرداس نيك نام، ضحاك، تاج پادشاهي اعراب بر سر گذاشت و به حيلت سود و زيان را بر ايشان بخشيد. ابليس كه ضحاك را چنين فرمان بردار ديد چاره اي نو ساخت. اين حيله گر كه همواره در كار فريب فرزندان آدم است اين بار خويش را به شكل جواني نيك بياراست:
جواني برآراست ازخويشتن ‎/ سخن گو و بينادلو پاك تن.
روي به سوي ضحاك گذاشت. در نزد او بسياري از وي تعريف كرد و خود را آشپزي چرب دست وانمود كرد. ضحاك نيز كليد خورش خانه را بدو سپرد. مردمان آن سرزمين هنوز كشاورزي را نمي شناختند پس اهريمن دستور داد مرغان و چهارپاياني بياورند و از آنان غذاهايي لذيذ براي ضحاك درست كرد و او را گوشتخوار بار آورد:
به خونش بپرورد بر سان شير‎/ بدان تا كند پادشاه را دلير.
روز ديگر ابليس براي او كبك درست كرد و روز بعد بره و روزي ديگر خورشي از پشت گاو جوان كه بدان زعفران و گلاب زده بود. ضحاك روز به روز از خوردني هايي كه آشپز جوان بر سفره او مي گذاشت دلشادتر مي گشت. در نهايت در روز چهارم به او گفت هرچه خواهي بگو تا آن را برآورده كنم. ابليس به خواسته خويش نزديك مي شد. پس گفت اي پادشاه من جز نزديكي تو چيزي نمي خواهم. تنها يك آرزو دارم كه به شكرانه اين لطف شاه بر شانه هاي شما بوسه اي برزنم. ضحاك از راز او با خبر نبود. پس به خامي خواهش او را پذيرفت. ابليس به نزديك ضحاك رفت بر هر دو شانه او بوسه زد. همين كه ابليس بوسه ها را بر شانه ضحاك زد به ناگاه ناپديد شد. چندي نگذشت كه از جاي بوسه هاي ابليس دو مار سياه بر شانه هاي ضحاك روييد و بالا آمد. ضحاك و اطرافيانش بسيار ترسيدند كه از آن مارها آسيبي بدو نرسد. پزشكان زبده از سر تا سر ملك بر گرد او آمدند و هركس چيزي گفت اما چاره ساز نبود. اين بار نيز اهريمن حيله گر خود را به شكل پزشكي درآورد و نزد ضحاك رفت. به او گفت: تنها راه چاره و آرام ساختن اين دو مار سياه آن است كه هر روز به آنها از مغز مرد جواني دهي:
به جز مغز مردم مده شان خورش‎/ مگر خود بميرند ازين پرورش.
پس تنها راه براي ضحاك بدكنش آن بود كه هر روز جواني را هلاك كند و مغزش را به ماران دهد و اين بود تا مگر روزگار چاره اي ديگر سازد"...

الباقی این داستان را حتمن شنیده اید. ماجرای فریدون و برخاستن کاوه و به بند کشیدن ضحاک را. و البته که از سرانجام این قصه هرگز گریزی نیست. چون خدای تاریخ تعارفی نیست!

هیچ نظری موجود نیست:

بالاترین

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin