جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۸

خروس می خواند...

قوقولی قو! خروس می خواند

از درون نهفت خلوت ده،
از نشیب رهی که چون رگ خشک،
در تن مردگان دواند خون،
می تند بر جدار سرد سحر
می تراود به هر سوی هامون.
با نوایش از او، ره آمده پُر،
مژده می آورد به گوش آزاد
می نماید رهش به آبادان
کاروان را در این خراب آباد.
نرم می آید
گرم می خواند
بال می کوبد
پر می افشاند.
گوش بر زنگ کاروان صداش
دل بر آوای نغز او بسته است.

قوقولی قو! بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟
گرم شد از دم نواگر او
سردی آور شب زمستانی
کرد افشای رازهای مگو
روشن آرای صبح نورانی.
با تن خاک بوسه می شکند
صبح نازنده صبح دیر سفر
تا وی این نغمه از جگر بگشود
وز ره سوز جان کشید به در.

قوقولی قو! خروس می خواند...

" نیما یوشیج
"

هیچ نظری موجود نیست:

بالاترین

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin